تولد تولد تولدش مبارک!(next to you-alexander rybak)
سلام!
تولد تولد تولدش مبارک!مبارک مبارک .....
دیروز خیلی روز خوبی بود!خیلی خوش گذشت!دیروز یه فرشته به دنیا اومد!دوستم/خواهرم/کیسه بکسم/مشاورم و.......
تولد گلنازم بود دیروز!!مبارک مبارک مبارک!
دیروز تولد بهترین دوست و خواهرم بود!گلنازی بازم میگم تولدت مبارک!!!!!!!!!!!!!!!!!
ماجرای پریروز:
دیروز کلاس تقویتی داشتیم از ساعت ۵:۳۰ تا ۷ و گلناز هم چون امتحان فاینال داشت نمیتونست بیاد!من ساعت ۳:۳۰ از خونه اومدم بیرون.از خیابون رد شدم.دیدم اتوبوس داره میاد زورم اومد یه ساعت وایسم تاکسی بگیرم!سوار و شدم و تو ایستگاه پیاده شدم!رفتم داخل مدرسه.سر راه بابای ساحلو دیدم.
-سلام اقای محبوبی!
-سلام!ساحل همین الان رفت تو دنبال شما!
-رفتم داخل مدرسه مثل این سرخپوستا ساحلو صدا کردم اومد بیرون!بدو بدو
-سلام دیوانه!این چه وضعیه؟مثل مومیایی ها شدی ادم برفی!!!!!
-خودتی مونگول!بیا بریم ببینم!
اخه مانتو و شلوار گشاد مدرسه پوشیده بودیه کانوای بلند هم پوشیده بود و یه سوئیشرت هم روش پوشیده بود!
رفتم از مدرسه بیرون .کتابخونه ی امپراطور!
-ماهگل!اینجا که تموم وسائلش گرونه!بیا بریم!
-اخه من تموم کادوهامو از اینجا میگیرم!بمون مال گلنازم از همینجا بگیرم!
-تو غلط میکنی!بیا بریم۱
بی توجه به اون دیوانه ی خل و چل مشغول دیدن شدم!ساحلم همش غر میزد!
چشمم به یه گوسفند افتاد:
-همینو بگیر ماهگل!
-تو خونشون اینه دارن!نیازی به این نیست!
و بعد با شیطنت خندید!![]()
از مغازه رفتیم بیرون.انقدر سر خیابون نیشگونم گرفت و منو زد که حد نداره!جلوی باباشم که نمیتونستم هیچ کاری بکنم!
از مغازه اومدیم بیرون
-مقصدتون کجاست؟
-بریم اونطرف خیابون!
رفتیم اونطرف و من تموم مغازه های عروسک فروشی رو دیدم.
-میخوای واسش عروسک بگیری؟مگه بچس؟
-نه!سن مامان بزرگمو داره!
-نگیر ماهگل!به دردش نمیخوره!
-نمیخوام که به دردش بخوره زود تموم بشه!میخوام یه یه چیز بگیرم که یادگاری نگه داره!
-خیلی بی سلیقه ای!خاک تو سرت!
-نمیتونی درست حرف بزنی نه؟
-خفه شو!
باباش جلوتر از ما راه میرفت!اخر هیچکدوم از چیزای اونطرف خیابون نظرمونو جلب نکرد!
ساحل:من یه چیزی دیدم!بریم اونطرف خیابون!
و رفتیم اونطرف.
پشت ویترین یه مغازه ی لباس فروشی ساحل گفت:
-اینو واسش بگیریم؟
-من لباس نمیگیرم!!!
-چرا؟
-فرض کن یه درصد اندازش نباشه!باید بعد از اینکه به بیچاره بدیم اگه اندازش نبود یا خوشش نیومد باید یهساعت بهش ادرس بدیم تا عوضش کنه!تازه اینجا نوشته بعد از فروش تعویض یا پس گرفته نمیسود!بیا بریم بابا!
-نه!اخه حوشگله!لباس به دردش میخوره!بیا بگیریمش دیگه!
-نه من نمیگیرم!
-(بعضی از گفته های ساحل رو نمیشه نوشت!)
خلاصه با هزار تا دلیل و برهان از اون مغازه دل کند!تو ی راه ....
-ماهگل بی شعور اون لباسه که قشنگ بود!من سلیقه ی ساحلو میدونم...من سلیقه شو میدونم.تو الان میخوای یه چیز چرت و پرت بخری و بدی بهش ...اخه مجسمه چی به دردش میخوره اخه؟
-حالا کی گفت من میخوام مجسمه بگیرم؟
-میخوای بگیری دیگه!
جلوی یه مغازه ی عتیقه فروشی وایسادیم!
اونجا یه مجسمه چشممو گرفت!دو تا پر بچه و دختر بچه بودن سیاه سوخته!که روی یه ماه نشسته بودن!روی ماه هم نوشته بود i miss you!!!
-میخوای اینو بگیری؟؟نه ماهگل به دردش نمیخوره۱نه!!!!!!!
-چرا!قشنگه ها!
-نه!
-ساااحل؟؟؟؟؟
-درد کوفت زهر مار!
-اخر انقدرذ با هم دیگه جر و بحث کردیم که تقریبا صاحب غژمغازه به زور ما رو از اونجا پرتاپ کرد بیرون!
خلاصه وقتی از مغازه اومدیم بیرون یه نیشگون ازش گرفتم و راه افتادیم سمت نقره فروشی...
وقتی رفتیم ساحل از همون اول به جونم غر زد تا اخر!اخر هم گفتم بعد از کلاس تقویتی میام میگیرم!خدا همنشینی با ساحلو نصیب هیچ ادم عاقلی نکنه!الهی امین!نه اینکه خودش دیوانهست بقیه هم روانی میکنه!
توی راه باباش از ما جدا شد و ما راه افتادیم به سمت مدرسه.توی راه:
-مااااااااهگل؟
-چیه؟
-یه چیزی بگم نمیگی چقدر پرروئم؟
-الانشم میگم!
-اون گردنبنده رو که اونجا دیدیمو واسه تولد من بخر!
-ولی تا تولد تو که خیلی مونده!
-خوب پیشاپیش بده واسه عیدم استفاده میکنم به دردم میخوره!
-تو خجالت نمیکشی؟
-خفه شو!
-ساحل درست صحبت کن!
-خفه شو!
-ساااااااحل!
-جون هر کی رو دوست داری خفه شو!
دیگه حرف نزدم.
-حرف بزن!
-حرف بزن!
-.......
-بنال!
-....
-دیوانه!
-...
-خر.....
-.....
بعد دید که به زبون حرف نمیزنم شروع کرد به نیشگون گرفتن و مشت زدن!همونجا وسط خیابون!
دیگه تن برام نموند!یحف که سر خیابون بود ولی منم تلافی میکردم.خدا رو شکر تو کوچه دو-سه نفر بیشتر نبودند ولی همونا هم داشتن ما رو نگا میکردن!دیگه ابرو تو کوچه افخرا برام نموند!هر چند که همه میدونن ساحل یه تختش کمه!![]()
تو کلاسم همش مرض میریخت!اخر که پشت سریا به حرف اومدن و خانم یوسفی جون چپ چپ نگامون کرد!اخر من با بدن کبود و اون با استخون های شکسته ی داخلی همدیگر رو بغل کردیم و از هم خدافظی کردیم !اصلا من و ساحل با هم دیگه دیوانه ایم!یه روز زنگ زبان خانم بهمون گفته بود تلفظا رو در بیاریم و من م مشغول بودم.گلناز ردیف پشتی نشسته بود و من و ساحل هم بغل هم!ساحل اول با مداد نوکی یه خراش روی کتابم انداخت!منم کم نیاوردم و همین کارو کردم!اون دوباره با مداد نوکی خراش بیشتری انداخت منم همین کارو کردم!ورقمو پاره پاره کرد.منم همین کارو کردم ولی نه به شدت اون!اومد و تموم جلد کتابمو کند!اینجا بود که همه ی بچه ها فهمیدن ولی نمیدونم معلم تو چه حال و هوایی بود که متوجه نشد!
گلناز:زشته بچه ها زشته!بس کنید... شخصیت داشته باشین!
الهه:وایییییییییی!
الهام:افرین!افرین!
فرناز:شما ها دیوانه اید!
ساحل:تازه فهمیدی؟
و بعد من پا شدم تا ازش بگیرم کتابشو و ناکارش کنم ولی تو بغلش گرفته بود و ولشم نمیکرد.نمیدونستم باید چجوری ازش بگیرم.اخرش دست بردم و ۲/۳ تا از ورقه هاشو با هم کندم!
چشمای بچه ها گرد و شدده بود و دهن گلناز و الهه ۳۶۰ درجه باز بود!
گلناز:خدا بهتون عقل بده!
الهه: اگه کتاب من اینجوری میشد خودمو میکشتم!
الهام:کتاب منم هستا!
فرناز هم با اشاره ی دست گفت"خاک بر سرتون!"
من و ساحلم که داشتیم از خنده غش میکردیم.من که مثل لبو قرمز شده بودم و هر لحظه امکان منفجر شدنم بود و ساحلم داشت زیر میز جان میداد.
اخر معلم اومد و گفت:ساحل کتابت چی شده!
-منم در حالی که سعی میکردم خودمو کنترل کنم تا نترکم.
-خانم دستم خورد پاره شد!
و بعد منفجر شدم!حالا یکی بیاذد منو بگیره!بچه هاهنم از دیوانگی ما میخندیدند!ما نباشیم افسردگی میگیرن اینا عمرا!
خلاصه رفتم تو مغزه و بعد از کلی ....
اخرم یه پلاک چشمم رو گرفت که دو تا گربه روش بودن که همدیگه رو بغل کرده بودن!امیدوارم گلناز خوشش اومده باشه!
ماجرای روز تولد و alexander rybak و next to you ادامه ی مطلب!
سلام!